سبک زندگی شهدا
بسمه تعالی
جاوید الاثراحمد متوسليان
* توي مريوان ،خانم ها را به مسجد راه نميدادند. متوسليان به خانم ها ميگفت«بريد طبقه دوم. اگر اومدن دنبالتون، از اون جا بپريد پايين.»
توقع داشت چريک باشند!
عصباني گفت«نگه دار ببينم اين کيه.»
پياده شد و رفت طرف مرد کرد. هيکلش دوبرابر حاجي بود. داشت با سبيل کلفتش بازي ميکرد.
ـ ببينم،تو کي هستي؟کارت چيه؟
ـ من؟کوملهم.
چنان سيلي محکمي بهش زد که نقش زمين شد.بعد بالاي سرش ايستاد و بلند گفت«ما توي اين شهر فقط يک طايفه داريم، اون هم جمهوري اسلاميه. والسلام.»
* شايعه کرده بودند احمد منافق است. وقتي بهش ميگفتي،ميخنديد. از دفتر امام خواستندش.نگران بود.ميگفت«تو اين اوضاع کردستان، چهطوري ول کنم و برم؟»بالاخره رفت.
وقتي برگشت،از خوش حالي روي پا بند نميشد.نشانديمش و گفتيم تعريف کند.
ـ باورم نميشد برم خدمت امام.امام پرسيدند احمد،به شما ميگويند منافق هستي؟گفتم بله،اين حرف ها رو ميزنن.سرم را انداختم پايين. امام گفتند برگرد و همان جا که بودي، محکم بايست.
راه ميرفت و ميگفت«از امام تأييديه گرفتم.»
* بالاي کوه آب نبود،ميرفتند پايين کوه،برف هاي آب شده را ميآوردند بالا.
رسيده بوديم بالاي قله؛ بعد از سه ساعت کوه پيمايي. با اين که کلي توي راه آب خورده بودم، باز تشنه بودم.
حاجي قبل از ما آن جا بود. علي ـ مسئول قله ـ برايمان شربت آورد. همه برداشتيم غير از حاجي.
ـ چرا نميخوري،حاجي؟
ـ ما ميريم پايين،آب هست.شما زحمت کشيدهين؛اين آب ذخيرهي شماست.
* همه دور هم نشسته بوديم.داداش اصغر برگشت گفت«احمد،تو که کاري بلد نيستي. فکر کنم تو جبهه جاروکشي ميکني،ها؟»
احمد سرش رو پايين انداخت،لب خند زد و گفت«اي… تو همين مايه ها.»
از مکه که برگشته بود،آقاي فراهاني يک دسته گل بزرگ فرستاده بود در خانه.يک کارت هم بود که رويش نوشته شده بود«تقديم به فرمان ده رشيد تيپ بيست و هفت محمد رسول الله،حاج احمد متوسليان.»
* زخمي شده بود.پايش را گچ گرفته بودند و توي بيمارستان مريوان بستري بود.بچه ها لباسهايش را شسته بودند. خبردار که شد،بلند شد برود لباس هاي آن ها را بشويد. گفتم«برادر احمد،پاتون رو تازه گچ گرفتهن.اگه گچ خيس بشه، پاتون عفونت ميکنه.»
گفت«هيچي نميشه.»
رفت توي حمام و لباس همه بچه ها را شست. نصف روز طول کشيد. گفتيم الآن تمام گچ نم برداشته و بايد عوضش کرد.
اما يک قطره آب هم روي گچ نريخته بود.
ميگفت«مال بيت المال بود،مواظب بودم خيس نشه.»
* آخرين نفري که از عمليات برميگشت خودش بود.يک کلاه خود سرش بود،افتاد ته دره.حالا آن طرف دموکراتها بودند و آتششان هم سنگين.تا نرفت کلاه خود را برنداشت،برنگشت.
گفتيم«اگه شهيد ميشدي…؟»
گفت«اين بيت المال بود.»
*پرسيد«کجا بودي تا حالا؟» گفتم«داشتم غذا ميخوردم.» دست انداخت يقهام را گرفت و با خودش برد.
يک پسر هفده ـ هجده ساله روي تخت دراز کشيده بود.مارا که ديد،ترسيد.دست و پايش را جمع کرد.
ـ اينا چيه روي دستاي اين؟
يقهام هنوز دستش بود.نفسم بالا نميآمد.گفتم«…خون.»
رو کرد به آن پسر،پرسيد«از کي اين جايي؟»
ـ يک هفتهس.
ديگه داشت داد ميزد.
ـ گفتهاي دستاتو بشورن؟
ـ گفتم،ولي کسي گوش نداد. يقهام را از لاي دستش کشيدم بيرون،دررفتم. من را ديد،دوباره شروع کرد به دادوفرياد.
با التماس گفتم«حاجي،به خدا من فقط دو ساعته از مرخصي اومدهم.»
ـ نه خير،يک ساعت و نيمه که اومدي،اما به جاي اين که بياي به مجروحا سربزني،رفتي به کيف خودت برسي.
سرم پايين بود که صداي گريهاش را شنيدم.
ـ تو هيچ ميدوني اون بچه دست ما امانته؟… ميدوني مادرش اونو با چه زحمتي بزرگ کرده؟
*دلش ميخواست برود قم يا نجف درس طلبگي بخواند.حتی توي خانه صدايش ميکردند«آشيخ احمد.»
ولي نرفت.ميگفت« بابا تو مغازه دست تنهاست»
سرش توي کار خودش بود. آرام،تنها، يک گوشه مينشست. کم تر با بچه ها بازي ميکرد. خيلي لاغر بود. مادر نگران بود.
ـ بچهي چهارساله که نبايد اين قدر آروم باشه.
بعدها فهميدند قلبش ناراحت است.عملش کردند.